به اندازه قاب عکست کوچک و بسته

ساخت وبلاگ

سلام. ساعت ۳ صبح است و چند ساعت مانده به پایان سال و شروع سال جدید. سال ۱۴۰۳ و من این گوشه دنیا روی مبل، جلو تلویزیون روشن نشسته ام و به تو فکر میکنم. به ۱۲ سال پیش. نمی‌دانم شاید هم ۱۱ سال یا ۱۳ سال. من هیچ وقت تاریخ ها را خوب یادم نمی ماند. برعکس تو. به تو فکر میکنم. به آن میز وسط اتاق. اتاقی در گوشه طبقه یازدهم آن مجتمع سر بلوار. به خودم فکر میکنم. به اینکه چه شد که بعد از آن همه سال سابقه کار استعفا داده بودم و از این همه دنیا آمده بودم نشسته بودم پشت میزِ آن گوشه دیگر همان اتاق طبقه یازدهم سر بلوار.هر چه به مغزم فشار می آورم اصلا یادم نمی آید سر صحبتم با آن دخترک چادریِ ظریف از کجا شروع شد. باز هم برعکس تو. که همیشه جزئیات حرفها را یادت می ماند. اما مطمئنم چشمانش و لبخندش شروع کننده داستان بوده اند. من همیشه آدمها را از روی چشمانشان می شناسم و بعد لبخندشان. و تو چشمانت آغاز ماجرا بوده است بی شک. از آن همه صحبت هایی که آنجا بین ما شده هیچ یاد ندارم جز همان ها که تو برایم یادآوری کردی. آنروزها به خیالم درگیر تو نشده بودم. اصلاً شاید فکر نمیکردم به اینکه تو ادامه ای داشته باشی در من. اما میدانی بزرگترین ناشناخته آدم ها همین ته دل و ته ذهن آدمی است. آدمی حتی خودش هم نمی داند ته دلش ته ذهنش چه خبر است.

چند ساعت مانده به سال تحویل و من نشسته ام روبروی تلویزیون روشن که صدایش آنقدر کم است که هیچ چیز نمی شنوم.همه خوابند و من دارم به تو فکر میکنم. من در یک نگاه عاشق تو نشدم. حتی در یک هفته هم نه. در یک ماه هم نه. اصلا من درگیر عاشقی نشده بودم. اما ته دلم ته ذهنم خودش داشت آرام آرام، کاشی به کاشی، ترمه به ترمه، نقش جهانی از تو می ساخت. حتی آن روز که پیگیر آمدنت بودم که بیایی همکار ما بشوی هم فکر نمی کردم چنین درگیر شده باشم. اما آن ته ته های وجودم آرام آرام نقش خیال وجودت ریشه زده بود. دیده ی بعضی گیاه ها را که در خاک می کاری روزها و روزها آبش می‌دهی، رسیدگی میکنی اما هیچ چیزی جز خاک نمی بینی. اما آن پایین ریشه ها دارند جان می‌گیرند. گستره پیدا می‌کنند و ناگهان روزی که نوک جوانه از خاک بیرون می‌زند یکهو و یکدفعه چنان شروع به رشد می کند و بزرگ می شود که باورت نمی شود. و تو آرام آرام داشتی در جانم ریشه می گستراندی.

ساعت آرام تر می گذرد. اصلا شب ها هم چیز کند است. همه چیز آرام تر است. و من آرام این گوشه دنیا به تو فکر میکنم. به تویی که جوانه زدی و من مات و مبهوت بالا آمدنت شدم. از آن ته ها دیگر آمدی بودی بالا. همه وجودم را گرفته بودی و من دُچارت شده بودم.و این حال مرا خوب کرده بود. این درخت تناور که در وجودم آرام آرام جان گرفته بود حال مرا خوب کرده. تجربه مخدری قوی که چنان سرمستی و نشاط می آورد که تمام وجودت مدام او را می طلبید. من دچار شده بودم و این حال مرا خوب می کرد.

به سفره هفت سین چیده شده روی میز نگاه میکنم. همیشه لحظه تحویل سال را دوست داشتم. هنوز چند ساعت مانده به لحظه حول حالنا و من آرام و بی صدا نشسته ام و به ما فکر میکنم. به تو. به خودم. به سال گذشته. سال ۱۴۰۲ برای تو سال خوبی بود. در کار رشد کرده بودی. حال روحی ات بهتر شده بود. روابط بیرون کارت روزگار بهتری داشت. لبخندت بیشتر بود. صدایت بلندتر. مهربانی ات بیشتر. روابط ات با میم ات با خانواده با همه صمیمی تر شده بود. و من دچارت شده بودم. گرفتار تر از همیشه. از دور حالِ خوبت حال مرا خوب می‌کرد. جایی خوانده بودم که یک زن اگر بخواهد حتی می تواند با صدایش تو را در آغوش بگیرد. و من مدام حال خوبی داشتم.

کلافه شده ام. زمان نمی گذرد. هنوز سه ساعت به تحویل سال مانده و من آرام روبروی تلویزیون ساکت به حال بد این روزهایم فکر میکنم. به اینکه با تمام توهمِ تسلطم بر اطرافم حواسم پرت شد. نمی‌دانم چه شد که فکر کردم تو هم همزمان با من در یک مسیری. حواسم پرت شد که تو قرار نبوده و نیست که آنچه من دوست دارم باشی. تو همیشه خودت بودی و من دچار همین آدم شده بودم. اما حواسم پرت شده بود و بیشتر میخواستم. میخواستم فرق داشته باشم. حواسم پرت شده بود و این حالم را بد می‌کرد. و تویی که خودت بودی، متحیر حال بد من مانده بودی. تو خودت بودی و در ادامه زندگی و برنامه های خودت بودی و من به خیالم....

مغزم درد می کند. جایی نوشته بود: "پرسید کسی را آنقدر دوست داری که برایش بجنگی. گفتم از جنگ ها برگشته ام، با زخم های فراوان، قلبی بیمار و موی سپید؛ و یاد گرفته ام صبور باشم و به تماشا قانع."

دعاهای لحظه تحویل سال را دوست دارم. بنظرم آدم باید دعای مهم زندگیش را سر سفره هفت سین و هنگام تحویل سال بخواهد. کمتر از سه ساعت به تحویل سال مانده. خانه ساکت است. همه خوابند. تلویزیون روشن تنها بیدار مانده با من است. و من دارم به این فکر میکنم لحظه تحویل سال دعا کنم یاد بگیرم صبور باشم و به تماشا قانع. و به درخت روییده در جانم مجال آرامش بدهم و تو را با زندگی معمولت رها کنم تا با آنچه که خوشحال تری و آنچه روزگارت را بهتر می کند دل خوش باشی.

نزدیک سحر است. غذا را روی گاز گذاشته ام گرم شود. آخرین غذای سال ۱۴۰۲. شب ها همه چیز آرامتر می گذرد. غذا هم آرام تر گرم می شود. به تلویزیون نگاه میکنم. چند ساعتی است در همان کانال مانده و بی صدا برای خودش نور پخش میکند. آدمها گاهی در تاریکی شب تلویزیون را روشن می کنند و با صدای کم به حال خودش رها میکنند تا تنها نور پخش شده از آن محیط اطراف را برای دیگر کارهایشان روشن کند. و بیچاره تلویزیون که به گمانش در حال سرگرم کردن و خوشحال کردن بیننده اش است و دارد زور بیجا می زند. بشقاب غذا را با کمی خیار و گوجه خرد شده روی دستمال بزرگی که جای سفره پهن کرده ام می چینم. میلم به غذا نمی رود. به قول آن شاعر؛ حال آدمی را پیدا کرده ام که آتش گرفته. اگر بایستاد می سوزد. اگر بدود؛ بیشتر می سوزد.

سال نو ات مبارک ای نشسته بر دل. تمام آرزوهای خوب را برایت میخواهم. اصرار های مرا بابت آنچه به گمان خودم مطلوب تر بود ببخش. شاد باشی...

بعد نوشت: این جامانده از نوروز بود. نمیخواستم اینجا بنویسمش اما نوشتم تا بدانی هر آنچه تو بگویی همان است اما هنوز به گمانم خانه دیگر آرامش قبل را برایت ندارد

بی نوشت: عنوان از یادداشت "تو اندازه این همه نیستی" که در شهریور ۸۹ در همین خانه نوشته شد.

+ نوشته شده در جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳ ساعت 16 توسط for you  | 

یادداشتهایی برای تو...
ما را در سایت یادداشتهایی برای تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : d4uyoua بازدید : 49 تاريخ : شنبه 25 فروردين 1403 ساعت: 8:26